من و زندگی در ایتالیا

حرفهای دوستانه

من و زندگی در ایتالیا

حرفهای دوستانه

اخر هفته ای در جنگل

از وقتی که یادمه همیشه فکرم این بود که اخر هفته که میشه باید خیلی خیلی به ادم خوش بگذره . ایران که بودم با ذوق و شوق زیادی چهارشنبه ها که همیشه یه ساعت هم زودتر از سر کار رهایی می یافتم و بعضی وقتا هم خودم چند ساعت زودتر مرخصی می گرفتم و با کلی انرژی می اومدم خونه و کلی برا خودم و خونواده برنامه ریزی می کردم که تلافی خستگی هفته از تنمون در بره .اول کارای خونه رو همون چهارشنبه انجام می دادم .رختا و لباسا رو  همون روز عصر می ذاشتم تو ماشین و همه رو می شستم و همون شب روی طناب آپارتمانی مون پهن می کردم و به لطف هوای گرم شهرمون هم تو فصل بهار و تابستون و حتی تا پاییز یادمه لباسها خیلی سریع خشک می شدن و جمع شون می کردم و هر کدوم و تو کمد خودش می ذاشتم .البته زمستونا خب به خاطر سرمای هوا خیلی بیشتر طول می کشید چون باید طناب اپارتمانی رو می ذاشتم تو حال کوچیکه کنار بخاری که خشک بشن .

خلاصه حتی نوع غذایی هم که برای اون هالیدی اخر هفته باید می پختم از قبلش مشخص می کردم .پنچ شنبه ها صبح هم مخصوص اقای همسر بود تا با ناز و نعمت از خواب صبحگاهی بیدارش کنم (اونم زود زود می خواست پاشه شده بود  ساعت9) تا بره یه سری برام خرید خونه انجام بده و بعضی کارای بانکی که رو که در طول هفته مجالی برا انجامش نداشت و تموم کنه .

یادمه همیشه عاشق تمیزی و انظباط تو خونه بودم و دوست داشتم همه چی روبراه باشه ولی فکر نکنین یه وقت ادم وسواسی هستم و از اون بیماری وسواس رنج میبرم نه بابا.

 

 

  ولی برنامه ریزی کردن و لذت بردن از تک تک ثانیه های زندگی رو  اونم وقتی همگی در کنار همیم و دوست دارم . حالا از شانس بد من که این همه با انرژی و خوشحال می خوام ساعاتی خوش و برا  خونوادم رقم بزنم اقای همسر کلا شلخته و بی برنامه تشریف داشتن و هنوز هم با این خصوصیت خیلی خیلی بدش در گیرم .  همیشه هم بهش گوشزد میکردم بابا جان تو رو خدا یکم مرتب باش برنامه ریزی کن وقتت رو تنظیم کن که بتونی همه کاراتو سر وقت خودش انجام بدی و هی به امروز و فردا موکول نکنی که هم اعصاب منو به خاطر انجام ندادن بعضی کارای مهم به هم نریزی و هم خودت اذیت بشی .نشون به اون شون از من گفتن و از اون نشنیدن .هنوز هم بعد سالها زندگی مشترک حتی در حالی که عسلکم الان دیگه برا خودش خانمی شده و دوران نوجوونیش و شروع کرده و الان شده محرم اسرار مامانش ، هنوز با این اخلاق و بی نظمی  اقامون در گیرم .و حرص می خورم .خیلی وقتا دیگه مستاصل می شم به خدا .دیگه نمی دونم به چه زبونی باید بهش تذکر بدم .خیلی وقتا با محبت و مهربونی وبعضی وقتا هم که دیگه بهم میریزم با خشم و ناراحتی ولی در هر حال هنوز نتیجه نگرفتم و خیلی وقتها به خاطر این اخلاقش حسابی افسرده و ناراحت میشم .اخه این دردی نیست یا مشکلی نیست که ادم بره به بقیه بگه بهش کمک کنن.ولی بازم نا امید نشدم .همش میرم کتابهای مختلف و می خونم و میام براش توضیح می دم که عزیزم ببین این فلانی (که مثلا الان خودش یکی از افراد نامدار و سر شناسه تو دنیا و کلی هم کتاب در زمینه نظم و موفقیت فردی نوشته و می دونم که خودتون هم کمابیش با این نویسنده ها سر و کار داشتین و یا دارین ) تو کتابش اینجوری گفته ما هم باید یکم بیشتر مراقب باشیم دیگه خیلی چیزا رو این بچه از ما یاد میگیره و گرفته .الان باید تمام انرژی مون و بزاریم برا این بچه. و نباید سر این مسائل تکراری هی در جا بزنیم و اونم  طبق معمول میگه باشه و یه مدت خوبه ولی بعد از چند رو ز همون اش و همون کاسه .انگار به خدا یادش میره چند روزه پیش با هم چه قراری گذاشتیم و یا من ازش ناراحت و دلگیر شدم و دوباره از اول باید شروع کنم .

. الان می دونم وجود این مشکل اساسی باهاش داره خیلی ازارم میده .حالا نمیشه دیگه خیلی این پست و طولانی ترش کنم و همش ناله و شکایت بنویسم .از دستش دیشب که مثلا شنبه شب و هالیدی اخر هفته مون بود خیلی ناراحت بودم و نتونستم بخوابم .هی ساعت و نگاه میکردم بلکه زمان زودتر بگذره و سیاهی شب جاشو به سپیدی روز بده تا پاشم و دوچرخه مو بردارم و برم تو  دل جنگل کنار خونمون که فاصله اش تا اینجا فقط 20 دقیقه اس .اما دم صبح خوابم وبرد و 10 بیدار شدم .مثل مستر بین که از خواب بیدار می شد و کلی هول میشد که بره بیرون خودمو اماده کردم و رفتم به سمت جنگل .تو راه ادمای زیادی و دیدم که با دوچرخه و یا پیاده اومده بودن  و از هوای تمیز صبحگاهی بهره می برن .خیلی ها هم از پیر و جون در حال دویدن بودن توی این جنگل انبوه .اون موقع بود که دوباره دلم گرفت و کلی غصه خورد م که چرا اقای همسر توی این دومنیکا ( یکشنبه به زبان ایتالیایی )بستر و نمی تونه توی این صبح زیبا رها کنه و بیاد بره مثل اینا ورزشی بکنه و هوایی به ریه هاش بده .با اینکه دوچرخه سفید نازنینم که چند ماهی بیشتر از بودنش با من نمیگذره رو همراه داشتم انگار رمقی برای پا زدن نبود و ترجیح دادم پیاده شم و دست در دست اون دو تایی بریم تو دل جنگل .توی راه همش داشتم باش حرف میزدم و بقولی گلایه می کردم که و تورو خدا روزگار منو می بینی .توی این مملکت گل و بلبل باشی و توی این مردم شاد و یه همچین جنگلی دم دستت .اونوقت این همه هم غمگین باشی .اونم توی ای هالیدی که من همیشه کلی براش برنامه دارم .

(یادمه ایران که بودیم از بس که هوا کثیف بود و گرد و خاک داشت و اینقدر محیط نا امن بود جرات نمیکردیم حتی بریم قدم بزنیم و همه جا رو باید با ماشین می رفتیم و بزرگترین تفریحمون شده بود ماشین سواری تازه علاوه بر هوای ناپاک وجود ارازل و اوباش و دزدایی که از درو دیوار می باریدن هم امکان این کارو به کسی نمیداد )

نظرات 6 + ارسال نظر
کیانادخترشهریوری یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 20:47

سلام ورده عزیزم.خوشحالم که با تو و وبلاگت اشنا شدم و میتونم با زندگی در ایتالیا هم آشنا بشم.

ممنونم کیانا جون . منم خوشوقتم گلم

مامان نیروانا دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 03:40 http://nirvanamahdavi.com

وای چه رمانتیک! یه جنگل انبوه اونم دم گوش آدم که صبح تعطیل بزنی بهش و صفا کنی اونم با دوچرخه!!! به به!!!
چقدر ما به هم شبیهیم توی این مورد عزیزم
به نظرم خیلی سخته یه آدم توی سن ماها بتونه خلق و خویی رو که باهاش بزرگ شده و شخصیتی رو که شکل گرفته تغییر بده، فکر کن خودت چقدر میتونی از این شخصیت منظمت دست بکشی و نامنظم بشی، میتونی!؟ پس یه کم باید بهشون حق داد. زیاد خودت رو اذیت نکن و همینجوری لذت ببر از زندگیت. من همین کار رو سعی میکنم انجام بدم. شاد باشی توی جغرافیای چکمه ای

ممنوم .عزیزم .اره واقعا وجود یه جنگل واقعی اونم به این نزدیکی ،موهبتی بزرگه برا من که بتونم تنهایی ها و دلتنگی هامو توی اون درختای انبوه گم کنم .در مورد شخصیت ادما هم حق با تو هستش و مطمئنا منم باید از حساسیت هام در این مورد کم کنم .ممنونم از راهنمایی و همدردی دوستانت عزیزم

طرلان دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 06:22 http://delsepordeyepashiman.mihanblog.com

ورده عزیز چرا انقدر خودتو ناراحت میکنی ؟بابا به خدا 80 درصد مردا همینطورین مثله یه بچه باید پشتشون بری ریختو پاشاشونو جمعو جور کنی.عوض هم نمیشن...کیان هم خیلی منو حرص داده به قول تو چند روز خوب میشه اما بعد دوباره روز از نو...بی خیال ...از امکاناتی که خدا در اونجا در اختیارت گذاشته استفاده کن همسرت اون طوری حال میکنه با خوابیدن تو روز تعطیل تو هم با زدن تو دل جنگل حال کن..راهشو پیدا کن که باهات همراه شه..حتما پیدا میکنی..جنگل میری جای منو خالی کن

وای ممنونم طرلان عزیزم .این حرفت خیلی باعث ارامش من شد .چون من همش فکر میکنم که دیگه کار از کار گذشته و نمی تونم بهش کمک کنم خودش و عوض کنه .ولی به قول تو باید بیشتر تلاش کنم و یه تحقیق مفصل تری هم انجام بدم بلکه بتونم شرایط و کمی تغییر بدم عزیزم حتما اخر هفته که دوباره برم جنگل جاتو اونجا خالی می کنم عزیزم

مهسا سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 19:42 http://sarneveshtehman.blogfa.com

عزیزم اولین بار اومدم وبلاگتون. لینکتون کردم.

ممنونم .منم با اجازتون لینکتون می کنم .ایشالا بیشتر همدیگه رو می بینیم

مهسا چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 10:03 http://sarneveshtehman.blogfa.com

عزیزم همسر من هم دقیقا اینجوری هست...این مشکل ادامه داره...

ممنونم از همدردی مهسا جون .شنیدن این حرف مایه قوت قلب منه عزیزم

مهسا چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 11:18 http://sarneveshtehman.blogfa.com

جالب اینجاست که هر وقت می گم همسر جان اینجوری نکن فردا بچه دار شدیم نمی تونیم خوب تربیت کنیم...اون وقت من بگم این رفتار بده..بر می گرده می گه خوب بابا هم اینجوریه من چی بگم.
همسر جان می گه هنوز که نداریم. وقتی بچه دار شدیم باشه...
همیشه کاراش دقیقه 90 هست وکلی هم آرامش داره...منم که فقط حرص می خورم...ریخت و پاش می کنه من جمع می کنم. البته الان که از هم دوریم دلم واسه این کاراش هم تنگه..

اره واقعا همینطوره مهسا جون . مردها در کمال ارامش کاراشون و انجام میدن و کلی هم ریخت و پاش می کنن دقیقا عین بچه ها وما هی باید حرصشون و بخوریم و باور کن نصایح ما از این گوش شون وارد و از اون گوش شون هم خارج میشه ولی به قول تو همینکه ازشون کمی دور می شیم کلی دلتنگشون می شیم می بینی تورو خدا. .همه ما زن ها یه جوریم و مردها هم کلا یه جورن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد